بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
دعا...................... ......گناه.. ..... ........ سکوت
خالی ..... .. ... .. نیرنگ ..... ... ... سجاده
دروغ .... ..... .... ....... سبز.... ..... ...... مرگ
جوان ... ........ ....... .. تو .... .... .......... شب
سرما..... ........ مرد کارتن خواب.... . عبور
در شبی از شبهای قدر در جستجوی خدا به شهر رفتم
مردمانی دیدم که برای شفای دردهای بی درمانشان ناله سر می داند
روحانی را دیدم که از فرت سیری و گناه پیش روی دیگران مستان و رقصان پایکوبی می کرد.
مردمانی که برای وارد شدن به یکدیگر رحم نمی کردند.
نابینایانی که مردم را گمراه می کردند
ضجه ها و اشکهای دروغین
مردمانی که از شادمانی مرگ خدا بر سر می کوفتند
فکری ندیدم ٬ خلوتی نبود
اینان برای کسانی ناله و فغان سر می داند که هیچ شناختی از آنان نداشتند
مگر می شود !!
صبحدم همه شادان و خندان از توبه
به قصر و غار های خود بازگشتند
تا آنچه می کردند از سر گیرند
احساس کردم که چقدر از خدا دور شدم کاش در خانه می ماندم
این صحنه ها را نمی دیدم
جز خدا در آن میان همه چیز یافتم
خدا را تنها تر یافتم.
خدا تنها تر از دیروز بود.
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
دیگر نیش و کنایه ای نداری که بزنی؛زهری بیش از این نداری که در گوش و چشمم بچکانی
اژدهای هفت سر ٬...دیگر چه؟خون بگریم دست از سر من برداری؟!ها ...درست و پاک و
راست و راست کردار؟ نگاهم کن؛خوب نگاهم کن تا ببینی خون گریستنم را!من هم مثل
تو در در آرزوی زلزله ای می سوزم که این خانه لعنت شده را بر سرهمه مان خراب کند
اقلا این حرفم را باور کن !من هم مثل تو ... من هم زیادی هستم.من زیادی بودم
.............................................................................دولت آبادی
تمام شد آرام و راحت برو تمام شد