نبودم ..... به دنیا آمدم ....مادر ٬پدر....به مدرسه رفتم ....معلم ٬هم کلاسی ....
بزرگ شدم .... رئیس٬همکار....ازدواج کردم .....زن ٬بچه.......پیر شدم .....نوه ٬نتیجه
خدایا من کجای این زندگی هستم!
چگونه باز کنم ٬چگونه بگشایم راز این زاویه از هستی آدمی انسان را که نمی شناسم
و می شناسم٬که می شناسم و نمی شناسم...... در نبودت هم ٬من نوزاد ٬از آغاز در
جستجوی تو بوده ام سرگردان کوچه ها و خیابان ها در یک خانه به دوشی مستمرو در سفری
که خوب به یاد می آورم از کدام زاویه ذهنم آغاز شده بود؛ و چون طالع شدی نفس کشیدم
و با خود گفتم
آی .......سرانجام آمد!
...................................................................محمود دولت آبادی
زیر غبار آیینه هنوز
رد محوی از پرواز شاپرکها هست
و ماه نقره یی
هنوز
نگاهش را بر دشتهای بی انتها گسترانده است