نظم

دیشب به سیل اشک ره خواب می​زدم       نقشی به یاد خط تو بر آب می​زدم
ابروی    یار    در   نظر   و  خرقه سوخته      جامی به یاد گوشه محراب می​زدم



بخش وسیعی از زندگی شما تابع نظم است!((این کار را بکن آن کار را نکن))
به شما گفته می شود ک کی از خواب برخیزید ٬چه بخورید و چه نخورید ٬یا چه چیزی را بدانید
و چه چیزی را نباید بدانید ....والدین اساتید٬جامعه ٬سنتها ٬کتابهای مقدس همه و همه
به شما می گویند که چه بکنید بنابراین زندگی شما محدود است .....و شمازندانی
 باید ها و نباید ها  هستید.
سنگینی این باید ها و نباید ها آنقدر زیاد است که کلیه انگیزه ها را یکسر نابود می کند و شما
 قادر نیستید خودتان باشید شما صرفا بخشی از ماشین پیچیده اجتماع هستیدو همین شما
را راضی می کند می فهمید؟
شما طغیان نمی کنید و منفجر نمی شوید٬موانع را از سر راه بر نمی دارید.....شما یک
انسان کامل نیستید زیرا  ترس ذره ذره قلب شما را می جود و تا زمانی که ترس در میان باشد
جایی برای خوشبختی و و خلاقیت نیست.
....................................................................کریشنامورتی

روز نو

روی بنمای و وجود خودم  از  یاد ببر    خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا    گو بیا سیل غم و خانه ز  بنیاد  ببر


دیگر نیش و کنایه ای نداری که بزنی؛زهری بیش از این نداری که در گوش و چشمم بچکانی
اژدهای هفت سر ٬...دیگر چه؟خون بگریم دست از سر من برداری؟!ها ...درست و پاک و
راست و راست کردار؟ نگاهم کن؛خوب نگاهم کن تا ببینی خون گریستنم را!من هم مثل
 تو در در آرزوی زلزله ای می سوزم که این خانه لعنت شده را بر سرهمه مان خراب کند

اقلا این حرفم را باور کن !من هم مثل تو ... من هم زیادی هستم.من زیادی بودم
.............................................................................دولت آبادی


تمام شد آرام و راحت برو تمام شد

نبودم ..... به دنیا آمدم ....مادر ٬پدر....به مدرسه رفتم ....معلم ٬هم کلاسی ....
بزرگ شدم .... رئیس٬همکار....ازدواج کردم .....زن ٬بچه.......پیر شدم .....نوه ٬نتیجه

خدایا من کجای این زندگی هستم!


چگونه باز کنم ٬چگونه بگشایم راز این زاویه از هستی آدمی انسان را که نمی شناسم
و می شناسم٬که می شناسم و نمی شناسم...... در نبودت هم ٬من نوزاد ٬از آغاز در
جستجوی تو بوده ام سرگردان کوچه ها و خیابان ها در یک خانه به دوشی مستمرو در سفری
 که خوب به یاد می آورم از کدام زاویه ذهنم آغاز شده بود؛ و چون طالع شدی نفس کشیدم
و با خود گفتم
 آی .......سرانجام آمد!
...................................................................محمود دولت آبادی


افراد خلاق تقریبا همیشه کارشان به جنون می کشد.آدم های معمولی هرگز به جنون
نمی رسند :چیزی ندارند که از دستش دیوانه شوند.می دانی چرا همچین اتفاقی می افتد؟
چون ذهنشان بیش از حد مشغول است٬آنها در درون فضایی برای خویش ندارند.عده زیادی
 آنجا  در رفت و آمدند...هر هنرمندی باید تاوان آنرا پس بدهد.

یادت باشد ٬ وقتی کتاب به آخر رسیدو کودک به دنیا آمد٬خوشحال باش و از فضا لذت ببر
چون دیر یا زود کتاب جدیدی در راه است!


هر قدر آفرینش تو  ژرف تر باشد ٬خلئی که بعد از آن احساس می کنی ٬بزرگتر است.هر قدر طوفان شدیدتر باشد ٬سکوت عواقب آن شدید تر است. ...........اشو

نا نوشته













     **برای چه و که از سختی روزگارم بگویم آن کس که باید بداند میداند اما وقعی 
         نمی گذارد از شما چه توقع می توانم داشت بهتر آن است که باری بر دوشتان
         نگذارم!