روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
دیگر نیش و کنایه ای نداری که بزنی؛زهری بیش از این نداری که در گوش و چشمم بچکانی
اژدهای هفت سر ٬...دیگر چه؟خون بگریم دست از سر من برداری؟!ها ...درست و پاک و
راست و راست کردار؟ نگاهم کن؛خوب نگاهم کن تا ببینی خون گریستنم را!من هم مثل
تو در در آرزوی زلزله ای می سوزم که این خانه لعنت شده را بر سرهمه مان خراب کند
اقلا این حرفم را باور کن !من هم مثل تو ... من هم زیادی هستم.من زیادی بودم
.............................................................................دولت آبادی
تمام شد آرام و راحت برو تمام شد
سلام
قشنگ وخوندنی مثل همیشه فقط همین
خیلی زیبا.
به روزم.
منتظرتم سروش.
* برای خلوص تنها اخلاص را باید *
«« بسی گفتند: ــ « دل از عشق برگیر!
که نیرنگ است و افسون است و جادوست! »
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهرست اما ... نوشداروست!
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی میگدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد
غمی شیرین دلم را مینوازد.
اگر مرگم به نامردی نگیرد:
مرا مهر تو در دل جاودانیست
وگر عمرم به ناکامی سرآید
تو را دارم ... که مرگم زندگانی ست »»
.. با احترام ــ تکه ای از فریدون مشیری ..