پدر از سر درماندگی پا می انداخت روی پا و دست هایش را
بر روی زانو چلیپا می کرد و خیره می ماند .به نقطه ای که
هیچ مرکز و کانونی نداشت و به نظر میرسید آن نقطه در همه
کائنات به سرگردانی باد است.و در چرخشی سر گیجه آور که
آن انسان هوشمند را مبهوت خود کرده است
در آن لحظه آن مرد خسته نبود اما...
محمود دولت آبادی
سروش
جمعه 13 خردادماه سال 1384 ساعت 03:21 ب.ظ
سلام
از اینکه بهم سر زدی ممنون
وب لاگ پر محتوایی داری موفق باشید.